یاحکیم
وقتش شده بود که چند سطری بنگارم...منتهی باین فکر میکردم که از چه بنویسم...بیکباره بیادم آمد که امروز یعنی پنجم اسفند بنام فیلسوف و حکیم متاله ایرانی الاصل خواجه نصیر الدین طوسی نامگذاری شده است.دیدم بی انصافی است اگر چند سطری بیاد این بزرگمرد تاریخ تفکر ایران و جهان قلمی نکنم هرچندیاد کردن امثال من از چنان شخصیتی تنها بقصد انجام وظیفه ای کوتاه و نهایتش انتقال احساس خودم در مورد این شخصیت بزرگ به دوستانی است که با این خانه مرتبط میشوند...و لا غیر.
ساعتی قبل که در کلاس کلام کتاب شرح تجرید این متکلم سترگ را برای بچه ها تدریس میکردم بآنها میگفتم که هر چه زمان میگذرد و با کتب جدید و متنوع زیادی روبرو میشویم...تازه قدر امثال تجرید الاعتقاد خواجه طوسی و یا اشارات ابن سینا و باز شرح خواجه بر آن و دیگر کتب نفیس حکمای اسلامی را متوجه میشویم...جالب اینجاست که بعد از گذشت قرنها همچنان درخشش این کتابها باقی است..اتقان عجیب همراه با ایجازی بی مانند که در این کتابها دیده میشود نشان از تلاشی عظیم و توفیقاتی الهی دارد که این بزرگان در راه اعتلای حکمت الهی داشته اند........
کما اینکه همین احساس نسبت به کتب استاد شهید مطهری منتهی در سطح و فازی جداگانه وجود دارد..یعنی هنوز هم در میان کتب بزبان فارسی در زمینه علوم عقلی اسلامی آن انسجام اتقان دقت جامعیت زیبایی و حلاوتی که در این کتابها دیده میشود بی نظیر است!.....
اما متاسفانه ما وارثان خوبی برای این میراث گرانقدر نیستیم!نه آنچنان که بایدآنها را میشناسیم ونه قدردان این سنت گرانمایه خویش هستیم و نه به مسیری میرویم که آنها رفتند!....
برای قدردانی از نعمتها ابتدا باید آنها را شناخت...و گرنه ممکن است سالها در کنار دریا باشی وهمچنان احساس تشنگی داشته باشی. و این اتفاقی است که برای ما افتاده! قدر بسیاری از نعمتهای معنوی که در کنار ماست نمیدانیم...بدنبال سرو صداها و هیاهوها راه میافتیم! طالب امور متنوع هستیم!..غافل از آنکه کسانی که به ساحلی دست یافته اند سروصدایی ندارند!...
این مدعیان در طلبش بی خبرانند آنرا که خبر شد خبری باز نیامد...
آری..حواسمان باشد حقیقت را با اعتبار اشتباه نگیریم.....
بگذرم..غرض یادی بود از خواجه نصیر الدین طوسی که درود و رحمت الهی بر او باد...عنوان فیلسوف گفتگو هم اشاره دارد به کتاب ارزشمندی که استادعالیقدر حکیم متاله دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی در مورد خواجه نصیر طوسی نوشته اند....
کتاب "آغاز و انجام " یک اثر بسیار شگفت انگیز از این حکیم عالیمقام -خواجه طوسی -است به پارسی که همه منازل ادمی و احوال واقعی و عوالم عقلی جان و جهان را در نوشتاری بسیار کوتاه در بیست فصل و حدود 30 !! صفحه گرداورده است .
در فصل چهارم این کتاب امده است : فصل چهارم در اشاره به مکان و زمان آخرت چون دنیا ناقص است است به مثابه کودک ، و طفل را از دایه و گهواره گریز نیست دایۀ او زمان است و گهوارۀ او مکان . و به وجهی پدر او زمان است و مادر او مکان .
ادامه این نوشته دلربا و فرح انگیز و خردمندانه را دوستان خود مطالعه فرمایند.
بسیار ممنونم..از لطف شما..
حدس میزدم که شدت علاقه شما به این شخصیت بزرگ...بلافاصله شما را بدینجا بکشاند...
با این توضیح شما بنظرم رسید که چه خوب است امکان رویت برخی از این متون و لو در حد محدود برای دوستان در این فضای مجازی فراهم شود...بهرحال اگر نظری دوستان داشته باشند بسهم خود در خدمتم...
سلام . وقتی از کلاسهاتون تعریف می کنین به شدت دلم میخواد دانشجوی کلاستون باشم و استفاده کنم از سخنان ارزشمندتون . همینطور از کلاسهای برادر بزرگوارتون , جناب هیچ ... چقدر این روزها دلم می خواد وارد این مباحث بشم و نیست , در دسترسم نیست و امکانش هم ... حیف !
خدا نگهدار استاد دینانی عزیز باشه که چقدر نشستن پای صحبت هاشون حس خوبی به من میده . خوندن مطلبتون دقیقا منو یاد گفته های ایشون انداخت .
ممنون بزرگوار . پاینده باشید .
باسلام و احترام خدمت همه فلاسفه
اول اون خواجه بزرگوار و بعد شما استاد و بزرگ ما
خیلی خوبه که ما قدر بزرگان خودمون رو بدونیم ممنون که این روز رو یادآوری کردید.
"نمی توانیم کارهای بزرگی روی این کره خاکی انجام دهیم. اما می توانیم کارهای کوچکی را با عشق بزرگی انجام دهیم"
سلام بر شما و همه دوستان!
مدتی بود کم پیدا شده بودید..خوشحالمون کردید..
بله..بزرگی کار به حجم کار نیست ..بلکه به وسعت اانگیزه انجام دهنده اوست..و همینکه شما گفتید..یعنی کار را با عشق بزرگ انجام دادن..!این عشق است که به کار ارزش میبخشد..کما اینکه نیت است که قدر عمل را بالا میبرد..و چقدر مهم است تصحیح نیات...نکته قشنگی را برادر عزیزی میفرمود که برای اصلاح نفسمان هیچ چیز باندازه مراقبت ما از نیات موثر نیست..مراقبت از نیت ..مراقبت از نیت..
ممنون از حضورتون
التماس دعا
فرازی از الهی نامه / عطار /
داستان عشق رابعه و بکتاش
امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بیشان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که میداند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان میداشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده میداشت
چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب مینخفت از عشق بلبل
طریق خارکش میگفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی میکرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزهزاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست میدادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که مینشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که میدانم که قدرش میندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان میکند او
سرم چون گوی گردان میکند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقهور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان مینهم من
سر از تو در بیابان مینهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه میروم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پردهام من
که بر روی تو عشق آوردهام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمیدانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو میداری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر میگفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی میخواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ میزد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان میشست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا میشد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینهور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بودهام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش
که از پس میندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او میفرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان میداشت این راز
ولی پیوسته میجوشید جانش
نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون میشد ازوی
جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون میزد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان میبشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی میجست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه
زبانم بند آمده...
فقط تایید میکنم...
با هم ببینیم!
و باز هم اغازو انجام :
آغاز و انجام / 3 نیستی و اقسام آن
دوشنبه 1 اسفند ماه سال 1390 ساعت 5:10 PM
"نیستیِ قهر که بقیامت ،خاص و عام را باشد ،کل شیء هالک الا وجهه ؛ و نیستی لطف که اهل وحدت [سابقان و مقربان] را باشد من احبنی محوت اثره (هر که مرا دوست بدارد نشانش را بزدایم )
و نیستیِ عُنف که اهل دوزخ را باشد ،لاتبقی و لا تذر (نه می ماند و نه رها می شود)."
(آغاز و انجام، صص 29و30)
http://hich2012.blogsky.com/1390/12/01/post-534/
یه سوال
ظاهرا این نیستی ها هم ازحیث زمان ..و هم جهت نیستی ..متفاوتند..انوقت ملاک تقسیم چه میشود؟
آغاز و انجام / فصل اول در صفت راه آخرت ...
یکشنبه 30 بهمن ماه سال 1390 ساعت 10:27 AM
"بدانکه راه آخرت ظاهر است و راهبر آن معتمد و نشان های راه مکشوف و سلوکش آسان ،و لیکن مردم از آن معرضند[اعراض دارند ] و کاین من آیه فی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون . اما سبب آسانی سلوک آن است که این راه همانست که مردم از آنجا آمده اند. پس آنچه دیدنیست یکبار دیده است و آنچه شنیدنی است یکبار شنیده است و لیکن فراموش کرده است و لقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی و لم نجد له عزما ؛ و در این دقیقه می گوید :ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا . و در فراموشی از آن جهت بمانده است که چشمی که به آن چشم دیده است و گوشی که به آن شنیده است باز نمی کند تا حالش بدان رسیده است و ان تدعوهم الی الهدی لایسمعوا و تریهم ینظرون الیک و هم لا یبصرون . چه اگر بشنیدی شنیده ی اول یاد کردی ،کلا انها تذکره فمن شاء ذکره . و اگر بدیدی بدیده ی اول بشناختی [با همان نگاه اول می شناختی ]من نظر اعتبر و من اعتبر عرف و اول الدین معرفته . و اما سبب اعراض سه چیز است چنانکه گفته اند : رؤساء الشیاطین ثلاثه
اول : شوائب طبیعت ،مانند شهوت و غضب و توابع آن از حب مال و جاه و غیر آن ...
دوم :وساوس عادت مانند تسویلات نفس اماره و تزیینات اعمال غیرصالحه بسبب خیالات فاسده و اوهام کاذبه و لوازم ان از اخلاق رذیله ملکات ذمیمه .............
سوم: نوامیس امثله مانند متابعت غولان آدمی پیکر و تقلید از جاهلان عالم نما و اجابت استغواء و استهواء شیاطین جن و انس و مغرور شدن به خدعه ها و تلبیسات ایشان ربنا ارنا الذین اضلانا من الجن و الانس نجعلها تحت اقدامنا لیکونا من الاسفلین
و ثمره ی اعراض در این جهان تنگی آن جهان و شقاوت جاودانی است و من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا و نحشره یوم القیمه اعمی ....
.................
و بزرگترین آفات آن است که بیشتر کسانی که مردمان ایشان را از راهبران میشمرند از آن راه بی خبرند ، یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون ....و متابعت ایشان جز ضلالت نیفزاید و ان تطع اکثر من فی الارض یضلوک عن سبیل الله .....پس طالب سلوک و سالک را جز اعتصام بحبل الهی که و اعتصموا بحبل الله جمیعا چاره نیست و تمسک جز بکلمات تامات او که تمت کلمه ربک صدقاو عدلا لا مبدل لکلماته نیست و کفی بربک هادیا و نصیرا .
( برگرفته از کتاب : آغاز و انجام ،نوشته ی خواجه نصیر الدین طوسی ، با مقدمه و شرح و تعلیقات ایت الله حسن زاده ی آملی ، صص 7-5)
عالی!عالی!عالی!........
کلمه بکلمه آن را باید با همه وجود هضم کرد..سرفرصت..
فقط
نوامیس امثله؟..کمی غریب مینماید!و محتاج توضیح بیشتر..
با سلام ممنون از نظر ارزشمندتون...
همینطور است که می گویید فقط کافیست که او را فراخوانیم و مانند سوره توحید او را نه فقط به زبان بلکه در رفتار و عمل هم او را واحد و یکتا بدانیم...
و در مورد این استاد بزرگوار متاسفانه اطلاعات زیادی از این عالم بزرگ ندارم و تنها می دونم که در زمینه دین و اسلام و رصدخانه ای تاسیس کرده اند و ممنون که باعث شدید که عاملی شد که درباره این فیلسوف بزرگ آشنا کردید...
ممنون التماس دعا
سلام برشما
بله..فقط عمل ..وفقط عمل است که میتواند طعم ایمان را بما بچشاند!
انشاا..که خداوند همه ما را در جهت بهره گیری از این سنت ارزشمند
توفیق عنایت فرماید
ممنون از لطف شما
التماس دعا
سلام استاد بزرگوار
برای دقایقی در فکر فرو رفتم!!!و یک آآآآآآآه از وجودم برخاست ! از این جهت که چند سال در کنار شما بودیم و انطور که باید و شاید قدر وجود ارزشمند شما را ندانستیم و حال که از شما و ان محیط دور شدم متوجه میشوم و انقدر حسرت به دل دارم که ماه هاست در این فکرم هر طور شده کلاسهای شما را شرکت کنم اما ... :( امیدوارم این حسرت به دلم نماند و بتوانم دوباره از دریای بیکران تعالیم شما بهره ببرم.
مدتی بود به خانه دل هم سر نزدم بسیار دلتنگ بودم. انگار شما را باری دیگر ملاقات کردم و سبک بال شدم.
سلام خوب هستین؟ گاهی که بتونم بیام نت میام پستهاتونو میخونم ولی نمیدونم چرا حرفم نمیاد!
منم خیلی از ایشون نمیدونم متاسفانه ممنون بابت پست های خوبتون ...
التماس دعا ...
سلام برشما
خداروشکر.شماچطور؟اتفاقا باخودم میگفتم چرا از شماخبری نیست!...از طرفی راهی هم برای خبر گرفتن از شما نبود.الان که ازتون باخبرشدم خوشحال شدم.بهرحال اگر حرفتون هم نیاد...دیدن اثرحضورشما خوشحالمون میکنه...موفق باشید..
از لطف شما سپاسگزارم...التماس دعا
سلام
واقعا همینطور است ما قدر این دانشمندان خود را ندانسته ایم. در صورتی که این ها بهترین چیزها را برای یادگیری ما به ارمغان گذاشته اند همانگونه که قدر علوم اسلامی را ندانسته ایم و علوم انسانی ما تماما از غرب گرفته شده است در صورتی که بازهم علوم انسانی اسلامی ما غنی تر از علوم انسانی غرب است.
سلام برشما
متاسفانه همینطوره....
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشگان لب دریا میکرد!
....................
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!
ممنون از حضورشما
التماس دعا
با سلام خدمت شما...
یک مطلب درباره نامــــه هـــاﮮ خـــوانـــده نشده نوشتم اگر وقت داشتید خوشحال میشم نظرتون رو درباره این پست بدونم.با تشکر از حضور همیشگی شما
التماس دعا
سلام برشما
چشم...حتما..
ممنونم...لطف دارید
التماس دعا
داستانی از هوش و نواوری های خواجه نصیر در سیاست
ز سال 639 قمری تا سال 656 قمری، ابو احمد عبدالله ملقب به (المستعصمُ بالله) در بغداد خلافت میکرد. او سی و هفتمین و آخرین خلیفهٌ عباسی بود.
تاریخ نگاران بسی در مورد نادانی، نفهمی، بی لیاقتی و خیلی عیبهای این خلیفه، قلمفرسائی کردهاند؛ در حالیکه ما میدانیم در زمان حیاتش، مردم او را بجای خدا میپرستیدند؛ و همین پرستش هم باعث این مصائب و بدبختیها بوده و بود؛ اما ما نه حرف تاریخ نگاران را قبول داریم و نه حرف مردم آن دوران را، زیرا هر دو گروه، بر خطا بودند؛ چرا که خدا به هیچ قومی اجازه نداده است که شاهانشان را بپرستند... و همچنین اجازه نداده است که گناه خودشان را بگردن آنان بیندازید!... یعنی «کسی که خربزه میخورَد، پای لرزَش هم مینشیند»... بگذریم.
هولاکو در اوائل ذیحجه سال 655 قمری، [اواخر آذرماه] از آذربایجان حرکت کرد و از راه کرمانشاه و حلوان عازم بغداد شد؛ از دجله گذشت و بغداد را محاصره کرد. [اواسط محرم سال 656 قمری] مطابق با [اوائل بهمن 636 خورشیدی].
یک هفته بعد، فقط با یک حمله بغداد سقوط کرد و خلیفه و فرزندانش دستگیر شدند. سربازان هولاکو تا هفت روز در بغداد به قتل و غارت پرداختند و در این حین، بیشتر بناهای شهر 500 ساله و زیبای بغداد ویران شد. هولاکو در 24 صفر [18 اسفند] از بغداد خارج شد اما هنوز جرأت نداشت خلیفه را بکشد، فکر میکرد اگر اینکار را بکند، ممکن است بلائی نازل شود. اما خواجه نصیر که میدانست تا خلیفه کشته نشود، آن غائله ختم نخواهد شد، راهی پیش پای هولاکو نهاد، و آن این بود که خلیفه را لای نمد بپیچند و آرام آرام مشت و مال دهند، و در آن حال، اگر دیدند بلائی نازل شد، او را رها کنند. این تدبیری عاقلانه بود و هولاکو دستور داد همان را انجام دهند...
ساعتی آرام آرام خلیفه را لای نمد مشت و مال دادند، ولی دیدند بلائی نازل نشد؛ گفتند اکنون نمد را باز کنید تا ببینیم خلیفه در چه حال است! وقتی نمد را گشودند، دیدند که خلیفه در همان ابتدا مرده است... در هر صورت، هولاکو در همان روز، مستعصم و پسر بزرگش (ابوبکر) را کشت و دودمان 524 سالهٌ عباسیان را بکلی منقرض کرد و ایرانیان را به آرزوی دیرینهشان رسانید.
واقعا چقدر شخصیت جامعی ..!!!
خیلی ممنون
سلام عالی مثل همیشه
استاد جقد شما دقیق از کسایی یاد میکنید که نبودشون تو جامعه احساس میشه مثل شهدا مثل عارفان بالله مثل عالمانی مثل خواجه نصیر احسنت
التماس دعا
سلام بر شما
بله..شاید یکی از دلایلی که نبود این افراد بیشتر امروزه احساس میشه این باشه که فاصله ها بیشتر شده! لذا انگار دل ادم برای اینجور ادما تنگ میشه.. دی شیخ با چراغ همی گشت دور شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست!!...
ممنونم از لطف همیشگی شما
التماس دعا
در کتاب روح مجرد امده است : پرسیدند تجرد چیست ؟ فرمودند : گذشتن از ظواهر و مظاهر و رسیدن به اصل ظاهر
رها ساختن اعتبار و اتصال به حقایق!
یکی از اثار این حکیم بی بدیل کتابی است تحت عنوان :"اوصاف الاشراف " که فشرده سلوک عقلانی انسان تا مرحله وحدت و توحید حق تعالی است .
و کتاب دیگر " اخلاق ناصری" است که در باره حکمت عملی مشتمل بر تهذیب اخلاق ،تدبیر منزل و سیاست مدن بحث می نماید . حکمت نظری مشتمل است بر الهیات و ریاضیات
و طبیعیات .
بله. اتفاقا در بحث شب گذشته معرفت استاد دینانی راجع به همین صحبت کردند و گفتند که اخلاق ناصری کتاب اخلاق عمومی است و اوصاف الاشراف برای خواص..
بسیار ممنون و متشکر...
سلام
گفتم بیام یه سلامی بگم و حاضری مو بزنم و برم
بله جای تاسف داره...خدا توفیق بده..
التماس دعا
سلام
ممنونم از شما.همین حاضری زدن شما کلی انرژی مثبت میده!...
راستی کلاسی که رفتین چطور بود؟
خوشحالمون کردین..
خدانگهدارتون
* بازتاب اخلاق و معنویت و انسانیت در زندگی و عمل ما بسیار محدود است
** در اینجا قصد این است که رابطه بین ذهن و عمل را در خصوص سبک زندگی بررسی کنیم. تحقیقاً هیچ ملتی در دنیا به اندازه ایرانیها از اخلاق و معنویت و انسانیت صحبت نمیکنند، اما بازتاب این در زندگی و عمل ما بسیار محدود است. این نخستین نقدی است که به زندگی ایرانی وارد است که چرا اینقدر ظاهر اخلاقی و معنوی دارد، ولی باطن مادی. بعضی رسانهها که به اروپاییها حمله میکنند و میگویند آنها مادی هستند، مفید خواهد بود، اگر بروند در میان آنها زندگی کنند و بعد منصفانه قضاوت کنند که ما مصرفگراتر هستیم یا آنها. ما به پول و جمع کردن مال دنیا و مقام و منصب وابستهتر هستیم یا آنها؟ بنابراین، این گونه باید تبیین کنیم که مادیات در سبک زندگی ایرانی جایگاه بسیار کانونی دارد. جمع کردن پول و امکانات و داشتن سمت و منصب برای میانگین ایرانی بسیار مهم و بلکه تمام زندگی است.
( نقد سبک زندگی ایرانی ، دکتر محمود سریع القلم )
اتفاقا این مقاله را در تابناک دیده بودم..خیلی برام جالب بود..پاسخ برخی از سوالاتم را در اینجا یافتم...
با سلام
در نوشتارهاتون صبغه الله درک میشه...انشا... موجب قربه الی الله هم میشه...
پیروز و پاینده باشید
سلام برشما
خوش امدید..
خدا کنه اینطور باشه..ممنون از لطف شما
خیلی خوشحال شدم
التماس دعا
* هنوز کشور و جامعه به معنای علمی کلمه نداریم
** بر این اساس است که معتقدم در این جغرافیایی که ما زندگی میکنیم، هنوز دو مفهوم در میان ما شکل نگرفته است. یکی اینکه ما هنوز کشور نداریم و دیگر آنکه ما هنوز جامعه نداریم. ما عدهای هستیم که با سنن و خلقیات مشترک در جغرافیایی زندگی میکنیم. در علم جامعهشناسی، جامعه این گونه تعریف میشود که عدهای در آن دارای اهداف مشترک و جهتگیری مشترک هستند. ما هنوز به آن مرحله نرسیدهایم. شاید یک دلیل این باشد که ما امپراتوری بودهایم؛ بنابراین، معتقد هستم که ما هنوز کشور ـ ملت نشدهایم. البته ملت هستیم؛ ما ایرانی هستیم و با زبان فارسی صحبت میکنیم و دارای ادبیات غنی و تاریخ کهن و سرزمین گسترده هستیم. اینها همه شاخصهای یک ملت است. اما ما کشور ـ ملت نیستیم؛ چینیها هستند، اما ما هنوز نیستیم؛ ژاپنیها هستند و ما نیستیم. اگر ما کشور بودیم و جامعه داشتیم، حتماً کسی از بیتالمال اختلاس نمیکرد و راضی نمیشد از طریق تلفن، رانت و ارتباطات به ثروت برسد، چون تعهد و وفاداری به کشور داشت و از مردم خجالت میکشید. آیا یک آلمانی این کار را میکند؟ قبل از اینکه از قانون بترسد به احترام کشور و هموطنانش این کار را نمیکند. دوستان بسیاری در بخش خصوصی دارم که حاضر نشدهاند پروژههای بزرگی را قبول کنند، چون نخواستهاند رشوه و کمیسیون پرداخت کنند. اینگونه افراد برای خود احترام قایلند و مانند عالی نسبها، خسروشاهیها، خیامیها و ایروانیها، برای کشور، جامعه و شخص خودشان احترام قایلند. البته این گونه افراد از اصالت خانوادگی برخوردارند و تازه به دوران رسیده نیستند. وقتی کسی در فقر مطلق بزرگ شده و هم اکنون صاحب منصب شده، عموماً این گونه افراد دیگر کسی را بنده نیستند و از فرصت به دست آمده نهایت استفاده نامشروع را میکنند. کشور، جامعه، دین و اخلاق برای آنها در عمل تعطیل است و صرفاً تزئینات سخنرانی است.
...ادامه مطلب سبک زندگی از دکتر سریع القلم...
آیا این امکانات کم نظیر به بالا بردن استاندارد زندگی میانگین ایرانی، عزت ملی، ساختار عمرانی و جایگاه ویژه در منطقه تبدیل شده است؟ به همین دلیل باید این اصل مقدس سیاسی و اقتصادی را که تجربه چند صد ساله بشری هست از طلا گرفت که حکمرانان یک کشور باید از طبقه متوسط باشند.
بر این اساس یک به هم ریختگی اجتماعی و طبقاتی در جامعه به وجود آمده که پیامدهای آن به ویژه در کلان شهرها قابل مشاهده است. از بسیاری از افراد فرهنگی در دنیا شنیدهام که ایرانیها از جهت ادب در میان ملتهای جهان زبانزد بودهاند. تهران متأسفانه در حال حاضر به یکی از شهرهایی تبدیل شده که ادب و تربیت در آن به حداقل ممکن خود قرار دارد. این موضوع به دلیل به هم ریختگی طبقات اجتماعی و فقدان آموزش مدنی در این شهر است. شاید برخی مجریان به این نقد من، خرده بگیرند. به نظرم دلیلش این است که رابطه آنها با جامعه، حالت رسمی و مملو از تعارفات رایج ایرانی است. برای من که در شهر تهران رفت و آمد داشته و با جامعه سروکار دارم، بیادبی به یک اصل در شهر تهران تبدیل شده است.
..ادامه همان..
قد چهارم اینکه سبک زندگی ما به شدت خودمحور است. ما بیشتر به دنبال حریم فردی خود هستیم و به آن حریم بیشتر توجه داریم، زیرا اگر کسی اجتماعی فکر کند بسیاری از کارها را انجام نمیدهد. اگر من اجتماعی فکر کنم هیچ وقت از اتومبیل آشغال به بیرون نمیاندازم؛ اگر من اجتماعی فکر کنم هیچ وقت اتومبیل خود را دوبله پارک نمیکنم؛ اگر من اجتماعی فکر کنم هیچ وقت زمینههای آزار و اذیت همسایگان خود را فراهم نمیکنم. در یک مجتمع آپارتمانی، یکی از دوستان میگفت همسایهای معتقد بود حتی ساعت دو نصف شب صدای بلند موسیقی پخش کند به کسی مربوط نیست. هر کاری که دوست داشته باشد و خانوادهاش علاقهمند باشند با هر سر و صدا و مزاحمتی حریم آپارتمان ایشان است. این درصد قابل توجهی از توحش است که با زندگی انسانی و مدنی ناسازگار است. من حتی متغیرهای اخلاقی و دینی را در این قضاوت دخالت نمیدهم، چون فرد اخلاقی و دینی بالاتر از فرد مدنی است. یادم هست در دهه ۱۳۵۰ در دوره نوجوانی، همسایه نمازخوانی داشتیم که با نوک پا در کوچه راه میرفت و معتقد بود شاید صدای کفش باعث ناراحتی همسایهها شود.
...ادامه همان...
بسیار جالب خواهد بود ما حتی در میان مجریان مملکت، پنج نفر پیدا کنیم که خوش رنگ و خوش پوست باشند. صورت انسان، انعکاس آرامش، سلامتی روانی و روحی اوست. پول و سمت به طور باور نکردنی برای میانگین ایرانی قداست پیدا کرده و معما این است که این در جامعهای است که میخواهد الهامبخش دیگر مسلمانان باشد!
...ادامه همان..
سلام بر مهربانترین استاد بلاگستان
خوشا به سعادت دانشجویانتان
سلام بر شما
...خیلی خوش امدید..
این مدت واقعا جاتون خالی بود..
ممنون از نظر لطف شما
موید باشید
حتی گروه کوچکی از انسانهای مصمم و معتقد به اهداف والای خود می توانند مسیر تاریخ بشری را تغییر دهند -
(گاندی )
چقدر اعتقاد داشتن و مصمم بودن در مسیر اعتقاد میتواند در رسیدن به هدف موثر باشد...
عاشقان را هر زمان سوزیدنی است بر ده ویران خراج و عشر نیست (مولانا )
با سلام
ممنون از نظرتون و از اینکه تشریف آوردین...
چه جالب و نکته ای گفتین پس با توجه به این، مسئولیتمان سخت تر شده و با وجود اینکه می خوانیم ولی....
انشالله خداوند درک و فهم واقعی از قران را به ما عطا کند.
در پناه قران موفق و سربلند باشید.امین
التماس دعا
سلام بر شما
خواهش میکنم..
...البته این نکات را برای خودم عرض میکنم...
دعا کنید که در مسیر انجام مسئولیتمان کوتاهی نکنیم...
از محبتهای شما هم ممنونم...
موید باشید
سلام استاد.استاد چرا یادآوری کلاساتون و می کنید ما خیلی زیاد حسرت می خوریم برای اون روزها که تمام شده ای کاش می شد زمان برگرده.استاد حرف های قشنگتون من و یاد استاد دینانی و صحبت های ایشون از خواجه می اندازه.و همینطور یاد اون سال که روز خواجه یه جلسه پرسش و پاسخ توی تالتر علامه برگزار کردیم.امیدوارم همیشه سلامت باشید و موفق.
استاد التماس دعای خیلی زیاد.
سلام برشما
یادش بخیر..
اتفاقا خودم یاد اون جلسه افتادم..و همتی که شما داشتید..
و دیگه از اون خبرا نیست..
انشاا..همیشه سالم و موفق باشید
ممنونم از لطف شما..
التماس دعا
سلام استاد
شبتون خدایی
بعد این همههههههههههههههه مددددددددت که اومدم فقط یه دونه آپ کردین
از دست آزار ما در امان بودین دو هفته
ان شاا... این هفته مزاحم اوقات شریف میشیم
برامون خیلی دعا کنین
ان شاا... دعای استاد در حق شاگرد بگیره
یاعلی
سلام
سفر بخیر..زیارت قبول..!!
خب دیگه..شما نبودین که...!!
خواهش میکنم .جاتون خالی بود..
ممنون از حضور شما
التماس دعا
عالی بود(بدون اغراق)
بیان شیوا و دلنشینی داشتن من که خیلی پسندیدم.
ان شاالله امروز هم مزاحمشون میشم تو دانشگاه شرح نهج البلاغه و ۴۰ حدیث دارن
راستی شماتو حوزه ی دانشگاهی چی تدریس میکنید ؟
استاد تازه گی یه مشکلی واسم پیش اومده ی جور اعتیاد بده که از ضررشو بخوبی میدونم و...اگه راهنمایییم میکنید واضح توضیح بدم
الحمد لله..
کلام و اخلاق
در خدمت شما هستم...
ممنونم..التماس دعا
ما الان به جامعه میگوییم که کتاب بخوانید و کتاب خواندن خیلی خوب است. اما کتابهایی باید باشد که در آن رقابت فکر و اندیشه وجود داشته باشد تا در نتیجه جامعه بتواند پیشرفت کند و نه اینکه بخواهیم انسانها را به سمت یکسانسازی فکری پیش ببریم. بنابراین اصالت انسان به فکر اوست. هر انسانی مساوی است با فکر و اندیشهای که دارد. وقتی میتوانیم عادات خود را عوض کنیم که فکر خود را عوض کنیم. زمانی میتوانیم بسیاری از خلقیات خود را تغییر بدهیم که در معرض اندیشههای جدید قرار بگیریم و انسان از طریق این آگاهی است که میتواند خود را عوض کند. لذا فکر، بحثی بسیار جدی است و از این جنبه رسانههای ما نارساییهای بنیادی دارند.
سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی و پر محتوایی داری خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنی و نظر بدی من با اجازه ات لینکت می کنم شمام اگه دوست داشتی وبلاگ منو با اسم "زیباترین جلوه نیایش " لینک کن ممنونم موفق باشی
سلام بر شما
ممنونم از لطف شما
خیلی خوش امدید.....انشاا.. که موفق باشید
از حضورشما سپاسگزارم
خدا رو شکر به طرز شگفت اوری رفع شد
اعتیاد به سریال های ماهواره داشتم
فعلا کنار گذاشتم و طرفش نمیرم
خدارو شکر...
حقیقتش سریال و فیلم ..خوبش هم مضره..چه رسه به نوع ماهواره ایش..
حیف وقت و فکر و عمر و ....که صرف این چیزا بشه..
این ها وقت برای پر کردن ..و ضایع کردن!! وقته..و از بلاهای روزگار مدرن!!
بر خلاف کشورهای صنعتی و یا ملتهایی چون ترکیه و مالزی و یا حتی ملتهای منطقه حاشیه خلیجفارس که بسیار مدنی شدهاند، ما در جامعهای زندگی میکنیم که آنهایی که بر اساس رانت، ارتباطات و تلفن صاحب امکانات و پول شدهاند از مدنیت بسیار پایینتری برخوردارند. اصطلاحاً در فرهنگ ما به این افراد «تازه به دوران رسیدهها» گفته میشود. این پدیده نشان از «به همریختگی طبقاتی» در جامعه ماست.
بسیار زیبا بود با تشکر از شما به جهت مطلب بسیار زیباتون
من هم از حضور مفید شما ممنونم