حکایت آدمی حکایت عجیبی است! چرا که حقیقتی دارد بس عظیم و بزرگ و در عین حال ظاهری دارد بس حقیر و کوچک! اگر به این ظاهر بسنده کند به هیچ کجا نمیرسد و هیچ از "هستی" نمیفهمد! و هیچ نمیبیند! و هیچ نمیچشد! و هیچ نمیشنود! چه زیبا در آیه ۱۷۹ سوره اعراف فرمود:...لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل!
یعنی بآنها قلب دادیم اما درک نمیکنند!چشم دادیم اما نمیبینند! گوش دادیم اما نمیشنوند! پس آنها همانند چهارپایان و بلکه پست تر از اینانند!
پرواضح است که منظور قرآن چشم و گوش و قلب ظاهر نیست! معلوم است که همه اینها معانی باطنی دارد که انسان بودن آدمی در گرو آن درک و فهم باطنی است! چشمی که آثار حق را ببیند و گوشی که " حکایت دوست" را بشنود و قلبی که حقیقت او را دریابد!
و آنگاه که به این درک میرسد چقدر همه چیز در نگاهش تغییر میکند. همانند نابینایی است که بینایی خودش را بازیافته و بیکباره زیباییهای هستی را میتواند ببیند! و چه شور وشعفی پیدا میکند.ودر این حال است که از هر سخنی جز "سخن عشق" و جز " حکایت دوست" اظهار پشیمانی میکند! چه زیبا سرود سعدی علیه الرحمه:
تنگ چشمان نظر بمیوه کنند!
ما تماشاکنان بستانیم!
هرچه گفتیم جز "حکایت دوست"
در همه عمر از آن پشیمانیم!
@ namazesobh