نماز صبح

ان ناشئه اللیل هی اشد وطئا و اقوم قیلا

نماز صبح

ان ناشئه اللیل هی اشد وطئا و اقوم قیلا

سخن عشق


حکایت آدمی حکایت عجیبی است!  چرا که حقیقتی دارد بس عظیم و بزرگ و در عین حال ظاهری دارد بس حقیر و کوچک!  اگر به این ظاهر بسنده کند به هیچ کجا نمیرسد و هیچ از "هستی" نمیفهمد! و هیچ نمیبیند! و هیچ نمیچشد! و هیچ نمیشنود!  چه زیبا در آیه ۱۷۹ سوره اعراف فرمود:...لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل!

یعنی بآنها قلب دادیم اما درک نمیکنند!چشم دادیم اما نمیبینند! گوش دادیم اما نمیشنوند! پس آنها همانند چهارپایان و بلکه پست تر از اینانند!

پرواضح است که منظور قرآن چشم و گوش و قلب ظاهر نیست! معلوم است که همه اینها معانی باطنی دارد که انسان بودن آدمی در گرو آن درک و فهم باطنی است!  چشمی که آثار حق را ببیند و گوشی که " حکایت دوست" را بشنود و قلبی که حقیقت او را دریابد! 

و آنگاه که به این درک میرسد چقدر همه چیز در نگاهش تغییر میکند. همانند نابینایی است که بینایی خودش را بازیافته و بیکباره زیباییهای هستی را میتواند ببیند!  و چه شور وشعفی پیدا میکند.ودر این حال است که از هر سخنی جز "سخن عشق" و جز " حکایت دوست" اظهار پشیمانی میکند!  چه زیبا سرود سعدی علیه الرحمه:

تنگ چشمان  نظر بمیوه کنند!

ما تماشاکنان بستانیم!

هرچه گفتیم جز "حکایت دوست"

در همه عمر از آن پشیمانیم!

@ namazesobh

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد